محل تبلیغات شما



ندیمه ای، لیوانی را به دست دختر میدهد و کمکش میکند از صندلی بلند شود، دختر با اکراه، لیوان را از دست ندیمه میگیرد و همانطور، که بازویش در دست ندیمه کشیده میشود اب را میخورد،  وارد راهروی میشوند و دختر لیوان را به ندیمه میدهد، جلوی دری می ایستند و دختر دستش را به سرش میگیرد؛ چند باری پلک میزند و وقتی دارد با سر به زمین میخورد به چهارچوب در چنگ می اندازد،با ترس به سختی به ندیمه نگاه میکند.
دختر: چی بود؟ این چه کوفتی ب
دختر از هوش میرود و اگر ندیمه زیر بازویش را نمیگرفت پخش زمین میشد! ندیمه به سختی دختر را روی تخت مجللی میگذارد و با دلسوزی به خیره میشود،چشم هایش را روی هم میفشارد و با تعلل و دودلی بندی که همراه داشت را به دست گرفت و با دستانی لرزان، دست های دخترک از هوش رفته را به یکی از پاهای بلند تخت بست. با چهره ای نالان، نگاه اخر را به دختر کرد و از اتاق خارج شد.
__________
حاکم وارد اتاق میشود، تلو تلو میخورد و نزدیک است بر زمین بیوفتد و خود را روی تخت می اندازد، لبخند دندان نمایی به دختر نیمه هوشیار تخویل میدهد و دتستش را نزدیک جامه اش میبرد تا درش بیاورد (هر جمله یه لعنت بهت) مرد در حالی که پیرهنش را در می اورد.
حاکم: چطور قصد کشتنت رو کرد؟ 
چشم های دختر کم کم از هم باز شد، حاکم دیگر لباس هایش را پایین انداخته بود و روی صورت دختر خم شده بود، دستش را روی موهای بافته شدهددختر کشید.
مرد: خیره کننده ای.
دختر سعی کرد دور شود، اما تازه دست های بسته شده اش را دید و نفسش در سینه حبس شد.
دختر: بازم کن! 
صدایش به شدت ارام و بی حال بود. حاکم سرش را نزدیک تر میبرد و دختر را میبوسد، تقلاهای دختر بیشتر میشود، سعی میکند با پا اورا عقب بزند، اما چندان موفق نیست، حاکم عصبی عقب میرود و با چشمان خمار به دختر نگاهی می اندازد.
مرد: بسه دیگه! چه مرگته؟ 
دختر ناله میکند.
دختر: ازم دورشو .
چشم های مرد سرخ تر میشود و محکم فک دختر را میگیرد. اشک در چشمان دختر جمع میشود.
مرد: میخواستم باهات مهربون باشم، اما شماها بی لیاقتین. 
مرد خود را روی دختر انداخت و وحشیانه شروع به گوه خوردن کرد (منظور گاز گرفتن گردنشه ریدی تو اعصابم) مرد سعی میکنه لباس دختر رو از تنش در بیاره، ولی دستاش میلرزه و از حالاتش معلومه تمرکز نداره، در  یقه  لباس رو تا پایین شکمش پاره میکنه! (لعنت بر پدر هیتلر!)  دختر جیغی میکشه و خودشو بیشتر ت میده،  مرد چیز میکنه (چی بکم الان؟ -_- بوق میزنه؟ هونکا هونکا؟ )، دیگه از جیغ خبری نیست و دختر ناله میکنه! (از استیریت خوشم نمیاد! ریدم به این زندگی)دختر بی قرار کمرش رو قوس میده و اشکاش بیشتر پایین میریزه.  دست حاکم زیر دامنش میره و نفس دختر قطع میشه، دیگه صدایی ازش نمیاد، حاکم میکنه توش و دختر با بغض ناله میکنه، با یه قیافه به فاک رفته و چشمای خیس روشو میکنه به دیوار و اشک میریزه.  مرد کنارش روی تخت میوفته و با لبخند گوهی به دختر نگاه میکنه، یا هر چیزی که از دختر مونده. نگاه حاکم به دستای بسته دختر میخوره و اروم بازش میکنه؛ دختر هیچ حرکتی نمیکنه و به دیوار زل زده، وقتی دست های حاکم بهش میخوره چشماش رو روی هم فشار میده و لبش رو گاز میگیره. حاکم دختر رو سمت خودش میکشه و سرش رو روی سینش میذاره و تلپ میخوابه. 
دختر(زن!) با دقت به صدای خر خر حاکم گوش میده، صدای خرناس ها بلنده، دختر به ارومی سر حاکم رو از سینش کنار میزنه و به سختی میشینه، وقتی میشینه، سریع دستش رو روی دلش میذاره و چهرش توی هم میره. نگاهی به سر و وضعش توی ایینه میکته، اتاق رو فقط چند تا شمع روشن نگه داشته، خودش رو سمت ایینه میکشه و بهش نگاه میکنه، زیر چشماش سیاهه و رنگ سرخی که به لباش زده بودن، تا چونه و گونه اش رفته، یه لبخند غمگین میزنه و دستش رو اروم روی ایینه میکشه، سرش رو میچسبونه به ایینه و اه میکشه، وقتی جدا میشه، توی ایینه فقط هاله خودشو میبینه، از تویایینه  نگاهش میوفته به حاکم که خیلی راحت به خواب میتونه پشت سر حاکم؛ توی تاریکی کنار پنجره ،  برق یه تیغ رو تشخیص بده،  شبیه به مسخ شده ها سمتش میره. با دستای لرزون تیغه شمشیر رو لمس میکنه، خم میشه تا بلندش کنه، که دستش میوفته، صدایی که ایجاد کرده دختر رو از جا میپرونه، سریع سر برمیگردونه و حاکم رو نگاه میکنه؛ سر حاکم روی بالش و هنوز خوابه.  دختر ای دهنش رو قورت میده و شمشیر رو برمیداره، نزدیک و نزدیک تر میره، نمیتونه چهره حاکم رو ببینه، شمشیر رو بالا میبرهدو با یه دستش شونه حاکم رو فشار میده تا بتونه وقتی داره میکشتش قیافش رو ببینه، صورت حاکم برمیکرده و دختر میتونه چشمای  بازش رو ببینه.  اخم عمیقی روی صورت حاکمه و دختر رو میترسونه، دختر قدمی عقب میره و حاکم خیلی سریع مچ دستش رو میگبره، شمشیر روی زمین میوفته و صدای داد حاکم بالا میره. 
مرد: هرزه، هرزه نمک نشناس. نگهبانا نگهبانا.

داخلی         چند روز بعد      زندان قصر 
دختر کنج دیوار کز کرده و از لباس های رنگارنگش خبری نیست، سر و صورتش پر از زخم و است و چهره اش خسته.
نگهبانی تکه نانی از بین میله ها برایش پرت میکند و دختر با سرعت زیادی سمت نان حمله ور میشود،

 

 

 

دختر، گیج و منگ به دور تا دورش نگاه کرد، لب هایش را روی هم فشار داد و بی حرکت سرجایش ماند،  صدای باز شدن در، دختر را از جا پراند، زمانی که حاکم را دید، از ترس عقب رفت.  حاکم با چشماتی خمار لبخندی زد، چهره اش در ان لحظه زشت ترین قیافه ای بود که دختر دیده بود.  
حاکم بازوهای دختر را گرفت و سمت تخت کشیدش، تقلاهای دختر کمکی نکرد، لباس های بلند و پر از چین جلوی حرکت هایش را  میگرفت، وقتی روی تخت افتاد اوصاع بدتر شد! مرد به چشمانش نگاه کرد و سرش را پایین برد، دختر ارنج هایش را حایل کرد و سرش را برگرداند، مرد با یک دست ،دست های دختر را بالای سرش برد که باعث جیغ دختر شد. چشم های مرد سرخ بود و تفس هایش تند، دختر لحطه ای اورا با گاو های وحشی مقایسه کرد. (حاکم یه چیزی زده! هار هار هار) 

داخلی         چند روز بعد      زندان قصر 
دختر کنج دیوار کز کرده و از لباس های رنگارنگش خبری نیست، سر و صورتش پر از زخم و است و چهره اش خسته.
نگهبانی تکه نانی از بین میله ها برایش پرت میکند، تا دختر کمی از جا برمیخیزد، ۴.۵ نفر دیگر  به نان حمله ور میشوند، کسی دستش را ردی پیشانی زنی دیگر میگذارد و اورا عقب نگاه میدارد و نصف نون را گاز میزند، یکی دیگر از زن ها محکم به کمر او میزند و نان از دهانش بیرون میوفتد، کسی نان دهنی را برمیدارد و یکی دیگر به صورت بقیه چنگ میکشد تا باقی نان را بردارد، در این میان، تکه ای کوچک قل میخورد و نزدیک پای دختر میرود، دختر با احتیاط نون را برمیدارد و در  لباس پوییده اش پنهان میکند، کمی خود را جمع میکند و با نگاهی بی حالت به بیرون از میله ها خیره میشود، کسی دارد نگاهش میکند.  دختر دور تا دورش را میپاید  و بعد خودش را سمت میله ها میکشد. زنی  از میله های سلول خودش  با سری کج به او مینگرد، شبیه بقیه جنگ جو به نظر نیمرسد، انگار وحشی نیست.  
دختر (مادد هفت توله): میخوای؟ 
زمزمه کرد، زن سر تکان داد. دختر تکه ای نان را کند و به او داد.  زن با سرعت از دستش قابیدش و قورت داد. 
دختر به جویدن سریع و با ترس زن نگاه کرد.  زن دستش را به دهنش کشید و خورده نان ها را هم با لذت خورد، بعد انگار خجالت کشیده باشد خنده ارامی کرد و دستش را به موهای تراشیده اش کشید.
زن: تو، بقیشو نمیخوای؟
دختر نگاهی به تکه کوچک نان در دستش کرد و بعد شونه بالا داد. 
دختر: بیا
زن این تکه را هم سریع خورد و بعد لبخندی زد و ابرو بالا داد.
زن: این شد یه چیزی. تو، چرا نخوردیش؟ 
دختر به میله ها تکیه زد و سرش را گیج تکان داد.
دختر: حالم بده، هر چی میخورم میارم بالا.
و بعد با شانه، به گوشه ای از سلول چند نفری خودش که انگار خیس بود اشاره کرد. (هیچی نخورده زردابه!) 
زن: چرا؟ 
دختر نفسی کشید و در فکر فرو رفت. 
زن:ازونایی؟
دختر به چشمان زن خیره شد.
دختر:از کدوما؟ 
زن: هم خوابه درباری ها
دختر به خود لرزید. 
دختر: چرا اونا باید بیان زندان؟
صدایش میلرزید، زن پلکی زد و بعد به دیوار تکیه کرد و به زانو هایش زل زد.
زن: اول خودشون بهت قول پول و مقام میدن، بعدش شون میفرستنت اینجا تا زیر دست و پای وحشیا بمیری. 
دختر سعی کرد دستش را بگیرد، ولی فاصله زیاد بود.
دختر: تو ازونایی؟ 
زن خنده ارامی کرد.
زن:اها، موهامم ازم گرفتن، الان یه فرقی با یه کثیف ندارم. 
دختر سرش را با سرعت تکان داد.
دختر:تو خوشگلی. 
زن انگار با خودش درگیر بود، نیم نگاهی به دختر کرد و با صدای ارامی پرسید. 
زن: بچه هاتو میخوای؟ 
دختر با چشم های درش به زن زل زد.
دختر: چی؟ من باک  (میخواست بگه باکرم یاد اون شب افتاد)
دست های دختر از میله ها شل شد.  
زن: اگه میخوای، فردا میخوام بزنم بیرون. میای؟ 
دختر گیج نگاهش کرد، 

دختر: بیرون؟ 


چیز هایی توی زندگیم دارم که حتی از اینکه اونا رو توی ذهنم مرور کنم میترسم. به قول عمم نصفم زیر زمینه.من از نگاه دیگران ساده تر از چیزیم که ارزش وقت گذاشتن داشته باشه, اما من مثل شیشه برای چشم های پرنده ام. اونا منو نمیبینن, من شفافم و زمانی بهشون ضربه میزنم که توی مطمئن ترین حالت ممکن میخوان اوج بگیرن. 

من راز هایی دارم که با من درقبر خواهند بود, داستان هایی که شاید هیچکس هیچوقت به تخیلی بودنشون پی نبره. توی این دنیا فقط یکی از داستان های من مصونه. اون در برابر من قدرت داره چون من ازش قوت میگیرم. تنها کسی که داستان های من قرار نیست به گوشش برسه و باورش بشه خودمم.

من راز هایی دارم که کنار من توی قبر دراز به دراز خواهند خوابید. البته من حامل اسراری هستم که ممکنه برای همیشه منو از قبر محروم کنه (بسوزوننم)

من یه شیشه.م برای چشم های کور پرنده.

من خورده چوبم برای پای درنده.

من یه طناب دارم برای موجود کشنده.

من مسمومم مثل کفر برای بنده.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Physics for all